بسم الله الرحمن الرحیم ((خدایا میخواهم آنگونه زنده ام نگه داری که نشکند دلی از زنده بودنم و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودم)) |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
چهار شنبه 16 آذر 1398برچسب:, :: 2:8 :: نويسنده : صالح قوامی
اگر هدفی برای زندگی... دلی برای دوست داشتن... و خدا را برای پرستش داری خوشبختی چهار شنبه 27 ارديبهشت 1398برچسب:, :: 19:42 :: نويسنده : صالح قوامی
بزرگ ترين اقيانوس جهان (آرام) است ، پس آرام باش تا (بزرگ) باشي. سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 18:13 :: نويسنده : صالح قوامی
پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 17:59 :: نويسنده : صالح قوامی
چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 18:50 :: نويسنده : صالح قوامی
همه ما خودمان را چنين متقاعد ميكنيم كه با ازدواج زندگي بهتري خواهيم داشت، وقتي بچه دار شويم بهتر خواهد شد، و با به دنيا آمدن بچههاي بعدي زندگي بهتر... ولي وقتي ميبينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند، خسته ميشويم. بهتر است صبر كنيم تا بزرگتر شوند. با خود ميگوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه : همسرمان رفتارش را عوض كند، يك ماشين شيكتر داشته باشيم، بچه هايمان ازدواج كنند، به مرخصي برويم و در نهايت بازنشسته شويم... حقيقت اين است كه براي خوشبختي، هيچ زماني بهتر از همين الآن وجود ندارد. اگر الآن نه، پس كي؟ زندگي همواره پر از چالش است. بهتر اين است كه اين واقعيت را بپذيريم و تصميم بگيريم كه با وجود همه اين مسائل، شاد و خوشبخت زندگي كنيم. خيالمان ميرسد كه زندگي، همان زندگي دلخواه، موقعي شروع ميشود كه موانعي كه سر راهمان هستند ، كنار بروند:
بعد از آن زندگي ما، زيبا و لذت بخش خواهد بود! بعد از آنكه همه اينها را تجربه كرديم، تازه مي فهميم كه زندگي، همين چيزهايي است كه ما آنها را موانع ميشناسيم. اين بصيرت به ما ياري ميدهد تا دريابيم كه جادهاي بسوي خوشبختي وجود ندارد. خوشبختي، خودٍ همين جاده است. پس بياييد از هر لحظه لذت ببريم. براي آغاز يك زندگي شاد و سعادتمند لازم نيست كه در انتظار بنشينيم: در انتظار فارغ التحصيلي، بازگشت به دانشگاه، كاهش وزن ، افزايش وزن، شروع به كار، ازدواج، شروع تعطيلات، صبح جمعه، در انتظار دريافت وام جديد، خريد يك ماشين نو، باز پرداخت قسطها، بهار و تابستان و پاييز و زمستان، اول برج، پخش فيلم مورد نظرمان از تلويزيون، مردن، تولد مجدد و... خوشبختي يك سفر است، نه يك مقصد. هيچ زماني بهتر از همين لحظه براي شاد بودن وجود ندارد. زندگي كنيد و از حال لذت ببريد. اكنون فكر كنيد و سعي كنيد به سؤالات زير پاسخ دهيد:
نميتوانيد پاسخ دهيد؟ نسبتاً مشكل است، اينطور نيست؟ نگران نباشيد، هيچ كس اين اسامي را به خاطر نمي آورد.
روزهاي تشويق به پايان ميرسد! نشانهاي افتخار خاك مي گيرند! برندگان به زودي فراموش ميشوند! اكنون به اين سؤالها پاسخ دهيد:
حالا ساده تر شد، اينطور نيست؟ افرادي كه به زندگي شما معني بخشيدهاند، ارتباطي با "ترينها" ندارند، ثروت بيشتري ندارند، بهترين جوايز را نبردهاند، ... آنها كساني هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند، همانهايي كه در همه شرايط، كنار شما ميمانند . كمي بيانديشيد. زندگي خيلي كوتاه است. و شما در كدام ليست قرار داريد؟ نميدانيد؟ اجازه دهيد كمكتان كنم. شما در زمره مشهورترين نيستيد...، اما از جمله كساني هستيد كه براي درميان گذاشتن اين پيام در خاطرمن بوديد. مدتي پيش، در المپيك سياتل، 9 ورزشكار دو و ميداني كه هركدام گرفتار نوعي عقب ماندگي جسمي يا روحي بودند، بر روي خط شروع مسابقه دو 100 متر ايستادند، مسابقه با صداي شليك تفنگ، شروع شد. هيچكس ، آنچنان دونده نبود، اما هر نفر ميخواست كه در مسابقه شركت كند و برنده شود. آنها در رديفهاي سه تايي شروع به دويدن كردند، پسري پايش لغزيد ، چند معلق زد و به زمين افتاد، و شروع به گريه كرد. هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند. حركت خود را كند كرده و از پشت سر به او نگاه كردند... ايستادند و به عقب برگشتند... همگي... دختري كه دچار سندرم دان (ناتواني ذهني) بود كنارش نشست، او را بغل كرد و پرسيد "بهتر شدي ؟" پس از آن هر 9 نفر دوشادوش يكديگر تا خط پايان گام برداشتند. تمام جمعيت روي پا ايستاده و كف زدند. اين تشويقها مدت زيادي طول كشيد. شاهدان اين ماجرا، هنوز هم در باره اين موضوع صحبت ميكنند. چرا؟ زيرا از اعماق درونمان ميدانيم كه در زندگي چيزي مهمتر از برنده شدن خودمان وجود دارد. مهمترين چيز در زندگي، كمك به سايرين براي برنده شدن است. حتي اگر به قيمت آهسته تر رفتن و تغيير در نتيجه مسابقه اي باشد كه ما در آن شركت داريم. ”شعله يك شمع با افروختن شمع ديگري خاموش نميشود" چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 18:34 :: نويسنده : صالح قوامی
دکتر علي شريعتي انسانها را به چهار دسته تقسيم کرده است 1. آناني که وقتي هستند هستند وقتي که نيستند هم نيستند • 2. آناني که وقتي هستند نيستند وقتي که نيستند هم نيستند • مردگني متحرک در جهان. خود فروختگاني که هويتشان را به ازای چيزی فاني واگذاشتهاند. بی شخصيتاند و بي اعتبار. هرگز به چشم نميآيند. مرده و زندهاشان يكي است. • 3. آناني که وقتي هستند هستند وقتي که نيستند هم هستند • آدمهای معتبر و با شخصيت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثيرشان را می گذارند. کساني که هماره به خاطر ما ميمانند. دوستشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم. • 4. آناني که وقتي هستند نيستند وقتي که نيستند هستند • شگفت انگيز ترين آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نميتوانيم حضورشان را دريابيم. اما وقتي که از پيش ما ميروند نرم نرم آهسته آهسته درک ميکنيم. باز ميشناسيم. می فهميم که آنان چه بودند. چه مي گفتند و چه مي خواستند. ما هميشه عاشق اين آدمها هستيم . هزار حرف داريم برايشان. اما وقتي در برابرشان قرار ميگيريم قفل بر زبانمان ميزنند. اختيار از ما سلب ميشود. سکوت ميکنيم و غرقه در حضور آنان مست می شويم و درست در زماني که ميروند يادمان می آيد که چه حرفها داشتيم و نگفتيم. شايد تعداد اينها در زندگي هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 18:30 :: نويسنده : صالح قوامی
من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید خدا گفت : نه آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد خدا گفت : نه روح تو کامل است . بدن تو موقتی است من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد خدا گفت : نه شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد خدا گفت : نه من به تو برکت می دهم من از خدا خواستم تا از درد ها خدا گفت : نه درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد خدا گفت : نه تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید خدا گفت : نه من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی امروز روز تو خواهد بود باشد که خداوند تو را برکت دهد... برای دنیا تو ممکن است فقط یک نفر باشی ولی برای یک نفر، تو ممکن است به اندازۀ دنیا ارزش داشته باشی داوری نکن تا داوری نشوی . آنچه را رخ می دهد درک کن و برکت خواهی یافت چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 18:14 :: نويسنده : صالح قوامی
زندگی ما نميتواند همیشه سرشار از شادی باشد امّا ميتواند همیشه مالامال از عشق باشد! آن که نتواند از دربچه روحش به دنیا بنگرد، از زندگی لذت نخواهد برد و واقعیت زندگی را آن گونه که هست درک نخواهد کرد. هر چه بیشتر برنامهريزي کنید، کمتر احتمال دارد که تجربه استفاده از شانس نصيبتان گردد. بنابراین از تمام ظرفيتهاي زندگی استفاده کنید. دوست واقعی کسی است که دستان شما را ميگيرد و بدین ترتیب قلب شما را لمس ميکند. هنگامی که ازدواج ميکنيم نميدانيم چه سرنوشتی در انتظارمان قرار دارد. تا وقتی که با امواج در دریای زندگی برخورد ميکنيم. زندگی عبارت است از واقعیت بدون پاککن! هیچ چیز در آینده، لحظاتی را که در گذشته از دست دادهايد، درست نخواهد کرد. وقتتان را با کسی که به هنگام نیاز به کمکتان نميشتابد تلف نکنید. همیشه به طرف روشن زندگی نگاه کنید. اگر طرف روشنی وجود ندارد، صبر کنید تا آینده آن را روشن سازد. براي آنچه در گذشته اتفاق افتاده گریه نکنید. بلکه از این که ميتوانيد از این لحظه لذت ببرید خوشحال باشید. همیشه این کلمات يک دوست واقعی را به یاد داشته باشید که: «به خاطر تو این کار را خواهم کرد» طوری کار کنید که انگار به پول نيازي ندارید. طوری عشق بورزيد که انگار هیچکس قلبتان را جريحهدار نکرده است. طوری برقصید که انگار هیچکس شما را نميبيند. طوری بخوانید که انگار هیچکس صدايتان را نميشنوند. طوری زندگی کنید که انگار زمین بهشت است. غمگین نباش. قشنگترین چیزها وقتی برایت اتفاق ميافتد که اصلاً انتظارش را نداری ... و به یاد داشته باش: «هر چیزی که اتفاق ميافتد، دلیلی دارد!» چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 17:55 :: نويسنده : صالح قوامی
پسربچه و درخت سیب يكی نبود يكی بود ... در روزگاران قديم درخت سيب تنومندي بود ... با ... پسر بچه كوچكي این پسر بچه ... خیلی دوست داشت با اين درخت سيب مدام بازي كند ... از تنه اش بالا رود از سيبهايش بچيند و بخورد و در سايه اش بخوابد زمان گذشت ... پسر بچه بزرگتر شد و به درخت بي اعتنا ديگر دوست نداشت با او بازي كند .... .... .... اما روزي دوباره به سراغ درخت آمد درخت سيب به پسر گفت : « های ... بيا و با من بازي كن... » پسر جواب داد : « من كه ديگر بچه نيستم كه بخواهم با درخت سيب بازي كنم....» « به دنبال سرگرمي هائی بهتر هستم و براي خريدن آنها پول لازم دارم . » درخت گفت: « پول ندارم من ولي تو مي تواني سيب هاي مرا بچيني بفروشي و پول بدست آوري. » پسر تمام سيب های درخت را چيد و رفت سيبها را فروخت و آنچه را که نياز داشت خريد و ........ .. درخت را باز فراموش کرد ... و پيشش نيامد.. و درخت دوباره غمگين شد... .. مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد و با اضطراب سراغ درخت آمد ... « چرا غمگینی ؟ » درخت از او پرسید : « بیا و در سایه ام بنشین بدون تو خیلی احساس تنهائی می کنم... » پسر ( مرد جوان ) جواب داد : « فرصت کافی ندارم... باید برای خانواده ام تلاش کنم.. باید برایشان خانه ای بسازم ... نیاز به سرمایه دارم ...» درخت گفت : « سرمایه ای برای کمک ندارم ... تو می توانی با شاخه هایم و تنه ام ... برای خودت خانه بسازی ... » پسر خوشحال شد... ... و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید و با آنها ... خانه ای برای خودش ساخت ... دوباره درخت تنها ماند ... ... و پسر بر نگشت ... ... زمانی طولانی بسر آمد ... ... پس از سالیان دراز... در حالی برگشت که پیر بود و... غمگین و ... خسته و ... تنها ... درخت از او پرسید : « چرا غمگینی ؟ ای کاش می توانستم ... کمکت کنم .. اما دیگر .... نه سیب دارم .... نه شاخه و تنه حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو ... هیچ چیز برای بخشیدن ندارم ... » پسر ( پیر مرد ) درجواب گفت : « خسته ام از این زندگی و تنها هم .... فقط نیازمند بودن با تو ام ... آیا می توانم کنارت بنشینم ؟ » پسر ( پیر مرد ) کنار درخت نشست . . . . . . . . با هم بودند به سالیان و به سالیان در لحظه های شادی و اندوه . . . آن پسر آیا بی رحم و خود خواه بود ؟؟؟ نه . . . ما همه شبیه او هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم ... ؟؟؟ درخت همان والدین ماست تا کوچکیم ... دوست داریم با آنها بازی کنیم ... تنهایشان می گذاریم بعد ... و زمانی بسویشان برمی گردیم که نیازمند هستیم یا گرفتار برای والدین خود وقت نمی گذاریم ... به این مهم توجه نمی کنیم که : پدر و مادر ها همیشه به ما همه چیز می دهند تا شاد مان کنند و مشکلاتمان را حل ... ... و تنها چیزی که در عوض می خواهند اینکه ... *** تنهایشان نگذاریم *** به والدین خود عشق بورزید فراموششان نکنید برایشان زمان اختصاص دهید همراهی شان کنید شادی آنها شما را شاد دیدن است گرامی بداریدشان و ترکشان نکنید هر کس می تواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد ولی پدر و مادر را فقط یکبار ! با تشكر از همراهي تان صالح قوامی 12/01/91 Gh_8233@yahoo.com http://salehghavami.loxblog.com
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 12:39 :: نويسنده : صالح قوامی
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:... ادامه مطلب کلیک کنید... ادامه مطلب ... پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:, :: 1:6 :: نويسنده : صالح قوامی
ادامه مطلب ... چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 2:1 :: نويسنده : صالح قوامی
من امروز توی جلسه بدجوری تکون خوردم . یه پاکی بالا برامون توضیح داد که عشق سه قدم چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 1:48 :: نويسنده : صالح قوامی
در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 1:43 :: نويسنده : صالح قوامی
يك دكتر روانشناسي بود كه هر كس مشكلات روحي و رواني داشت به مطب ايشان مراجعه مي چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 1:35 :: نويسنده : صالح قوامی
چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 1:24 :: نويسنده : صالح قوامی
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را دارد . جمعيت چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 1:17 :: نويسنده : صالح قوامی
صفحه قبل 1 صفحه بعد آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|