بسم الله الرحمن الرحیم
((خدایا میخواهم آنگونه زنده ام نگه داری که نشکند دلی از زنده بودنم و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودم))
 
 
چهار شنبه 16 آذر 1398برچسب:, :: 2:8 ::  نويسنده : صالح قوامی


اللّهُمَّ
كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في
هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً
وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً


خدايا به داده هايت شکر . به نداده هايت شکر . به گرفته هايت شکر .

چون داده هايت نعمت . نداده هايت حکمت . وگرفته هايت امتحان است.

اگر

هدفی برای زندگی...

           دلی برای دوست داشتن...

                            و خدا را برای پرستش داری

                                           خوشبختی



چهار شنبه 27 ارديبهشت 1398برچسب:, :: 19:42 ::  نويسنده : صالح قوامی

بزرگ ترين اقيانوس جهان (آرام) است ، پس آرام باش تا (بزرگ) باشي.



سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 18:13 ::  نويسنده : صالح قوامی

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند



سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 17:59 ::  نويسنده : صالح قوامی


یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند و سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد اما وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست !!!

بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.
در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد !
دختر آلمانی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را.
همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.
آنها ناهارشان را تمام می‌کنند…
زن آلمانی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی پشتی صندلی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است….
هیچ گاه زود قضاوت نکنید



چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 18:50 ::  نويسنده : صالح قوامی

 


همه ما خودمان را چنين متقاعد ميكنيم كه با ازدواج زندگي بهتري خواهيم داشت،

وقتي بچه دار شويم بهتر خواهد شد، و با به دنيا آمدن بچه‌هاي بعدي زندگي بهتر...

ولي وقتي مي‌بينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند، خسته ميشويم.

بهتر است صبر كنيم تا بزرگتر شوند.

با خود ميگوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه :

همسرمان رفتارش را عوض كند،

يك ماشين شيكتر داشته باشيم،

بچه هايمان ازدواج كنند،

به مرخصي برويم

و در نهايت بازنشسته شويم...

حقيقت اين است كه براي خوشبختي، هيچ زماني بهتر از همين الآن وجود ندارد.

اگر الآن نه، پس كي؟ زندگي همواره پر از چالش است.

بهتر اين است كه اين واقعيت را بپذيريم و تصميم بگيريم كه با وجود همه اين مسائل،

شاد و خوشبخت زندگي كنيم.

خيالمان ميرسد كه زندگي، همان زندگي دلخواه،

موقعي شروع ميشود كه موانعي كه سر راهمان هستند ، كنار بروند:

 

بعد از آن زندگي ما، زيبا و لذت بخش خواهد بود!

بعد از آنكه همه اينها را تجربه كرديم،

تازه مي فهميم كه زندگي، همين چيزهايي است كه ما آنها را موانع مي‌شناسيم.

اين بصيرت به ما ياري ميدهد تا دريابيم كه جاده‌اي بسوي خوشبختي وجود ندارد.

خوشبختي، خودٍ همين جاده است.

پس بياييد از هر لحظه لذت ببريم.

براي آغاز يك زندگي شاد و سعادتمند لازم نيست كه در انتظار بنشينيم:

در انتظار فارغ التحصيلي، بازگشت به دانشگاه، كاهش وزن ، افزايش وزن،

شروع به كار، ازدواج، شروع تعطيلات، صبح جمعه،

در انتظار دريافت وام جديد، خريد يك ماشين نو، باز پرداخت قسطها،

بهار و تابستان و پاييز و زمستان،

اول برج، پخش فيلم مورد نظرمان از تلويزيون، مردن، تولد مجدد و...

خوشبختي يك سفر است، نه يك مقصد.

هيچ زماني بهتر از

همين لحظه

براي شاد بودن وجود ندارد.

زندگي كنيد و از حال لذت ببريد.

اكنون فكر كنيد و سعي كنيد به سؤالات زير پاسخ دهيد:

  1. پنج نفر از ثروتمندترين مردم جهان را نام ببريد.
  2. برنده‌هاي پنج جام جهاني آخر را نام ببريد.
  3. آخرين ده نفري كه جايزه نوبل را بردند چه كساني هستند؟
  4. آخرين ده بازيگر برتر اسكار را نام ببريد.

نميتوانيد پاسخ دهيد؟ نسبتاً مشكل است، اينطور نيست؟

نگران نباشيد، هيچ كس اين اسامي را به خاطر نمي آورد.

 

روزهاي تشويق به پايان ميرسد!

نشانهاي افتخار خاك مي گيرند!

برندگان به زودي فراموش ميشوند!

اكنون به اين سؤالها پاسخ دهيد:

  1. نام سه معلم خود را كه در تربيت شما مؤثر بوده‌اند ، بگوييد.
  2. سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نياز به شما كمك كردند، نام ببريد.
  3. افرادي كه با مهربانيهايشان احساس گرم زندگي را به شما بخشيده‌اند، به ياد بياوريد.
  4. پنج نفر را كه از هم صحبتي با آنها لذت ميبريد، نام ببريد.

حالا ساده تر شد، اينطور نيست؟

افرادي كه به زندگي شما معني بخشيده‌اند، ارتباطي با "ترين‌ها" ندارند،

ثروت بيشتري ندارند، بهترين جوايز را نبرده‌اند، ...  

آنها كساني هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند،

همانهايي كه در همه شرايط، كنار شما ميمانند .

كمي بيانديشيد. زندگي خيلي كوتاه است.

و شما در كدام ليست قرار داريد؟ نميدانيد؟

اجازه دهيد كمكتان كنم.

شما در زمره مشهورترين نيستيد...،

اما از جمله كساني هستيد كه براي درميان گذاشتن اين پيام در خاطرمن بوديد.

مدتي پيش، در المپيك سياتل،

9 ورزشكار دو و ميداني كه هركدام گرفتار نوعي عقب ماندگي جسمي يا روحي بودند،

بر روي خط شروع مسابقه دو 100 متر ايستادند،

مسابقه با صداي شليك تفنگ، شروع شد.

هيچكس ، آنچنان دونده نبود، اما هر نفر ميخواست كه در مسابقه شركت كند و برنده شود.

آنها در رديفهاي سه تايي شروع به دويدن كردند،

پسري پايش لغزيد ، چند معلق زد و به زمين افتاد، و شروع به گريه‌ كرد.

هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند.

حركت خود را كند كرده و از پشت سر به او نگاه كردند...

ايستادند و به عقب برگشتند... همگي...

دختري كه دچار  سندرم دان (ناتواني ذهني) بود كنارش نشست،

او را بغل كرد و پرسيد "بهتر شدي ؟"

پس از آن هر 9 نفر دوشادوش يكديگر تا خط پايان گام برداشتند.

تمام جمعيت روي پا ايستاده و كف زدند. اين تشويقها مدت زيادي طول كشيد.

شاهدان اين ماجرا، هنوز هم در باره اين موضوع صحبت ميكنند. چرا؟

زيرا از اعماق درونمان ميدانيم كه

در زندگي چيزي مهمتر از برنده شدن خودمان وجود دارد.

مهمترين چيز در زندگي، كمك به سايرين براي برنده شدن است.

حتي اگر به قيمت آهسته تر رفتن و تغيير در نتيجه مسابقه اي باشد كه ما در آن

شركت داريم.

”شعله يك شمع با افروختن شمع ديگري خاموش نميشود"



چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 18:46 ::  نويسنده : صالح قوامی

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت.

ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 18:34 ::  نويسنده : صالح قوامی

 

دکتر علي شريعتي انسانها را به چهار دسته تقسيم کرده است

1. آناني که وقتي هستند هستند وقتي که نيستند هم نيستند
عمده آدمهاحضورشان مبني
به فيزيک است. تنها با لمس ابعاد جسماني آنهاست که قابل فهم مي‌شوند. بنابراين اينان تنها هويت جسمي دارند.

         2. آناني که وقتي هستند نيستند وقتي که نيستند هم نيستند

         مردگني متحرک در جهان. خود فروختگاني که هويتشان را به ازای چيزی فاني واگذاشته‌اند. بی شخصيت‌اند و بي اعتبار. هرگز به چشم نمي‌آيند. مرده و زنده‌اشان يكي است.

         3. آناني که وقتي هستند هستند وقتي که نيستند هم هستند

         آدمهای معتبر و با شخصيت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثيرشان را می گذارند. کساني که هماره به خاطر ما مي‌مانند. دوستشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم.

         4. آناني که وقتي هستند نيستند وقتي که نيستند هستند

         شگفت انگيز ترين آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمي‌توانيم حضورشان را دريابيم. اما وقتي که از پيش ما ميروند نرم نرم آهسته آهسته درک مي‌کنيم. باز مي‌شناسيم. می فهميم که آنان چه بودند. چه مي گفتند و چه مي خواستند. ما هميشه عاشق اين آدمها هستيم . هزار حرف داريم برايشان. اما وقتي در برابرشان قرار مي‌گيريم قفل بر زبانمان مي‌زنند. اختيار از ما سلب مي‌شود. سکوت مي‌کنيم و غرقه در حضور آنان مست می شويم و درست در زماني که مي‌روند يادمان می آيد که چه حرفها داشتيم و نگفتيم. شايد تعداد اينها در زندگي هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد

 



چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 18:30 ::  نويسنده : صالح قوامی

 

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید

  خدا گفت : نه

  آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی

  من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد

  خدا گفت : نه  

  روح تو کامل است . بدن تو موقتی است  

من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد

  خدا گفت : نه

  شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد

  خدا گفت : نه  

  من به تو برکت می دهم
خوشبختی به خودت بستگی دارد

من از خدا خواستم تا از درد ها
 آزادم سازد

  خدا گفت : نه

  درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

  خدا گفت : نه

  تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی

من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید

  خدا گفت : نه

  من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم

    خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی

    امروز روز تو خواهد بود
آن را هدر نده

باشد که خداوند تو را برکت دهد...

برای دنیا تو ممکن است فقط یک نفر باشی ولی برای یک نفر، تو ممکن است به اندازۀ دنیا ارزش داشته باشی

داوری نکن تا داوری نشوی . آنچه را رخ می دهد درک کن و برکت خواهی یافت

 



چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 18:23 ::  نويسنده : صالح قوامی

ك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد.

ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 18:14 ::  نويسنده : صالح قوامی

زندگی ما نمي‌تواند همیشه سرشار از شادی باشد امّا مي‌تواند همیشه مالامال از عشق باشد!

آن که نتواند از دربچه  روحش به دنیا بنگرد، از زندگی لذت نخواهد برد و واقعیت زندگی را آن گونه که هست درک نخواهد کرد.

هر چه بیشتر برنامه‌ريزي کنید، کمتر احتمال دارد که تجربه  استفاده از شانس نصيب‌تان گردد. بنابراین از تمام ظرفيت‌هاي زندگی استفاده کنید.

دوست واقعی کسی است که دستان شما را مي‌گيرد و بدین ترتیب قلب شما را لمس مي‌کند.

هنگامی که ازدواج مي‌کنيم نمي‌دانيم چه سرنوشتی در انتظارمان قرار دارد.

تا وقتی که با امواج در دریای زندگی برخورد مي‌کنيم.

زندگی عبارت است از واقعیت بدون پاک‌کن!

هیچ چیز در آینده، لحظاتی را که در گذشته از دست داده‌ايد، درست نخواهد کرد.

وقت‌تان را با کسی که به هنگام نیاز به کمک‌تان نمي‌شتابد تلف نکنید.

همیشه به طرف روشن زندگی نگاه کنید. اگر طرف روشنی وجود ندارد، صبر کنید تا آینده آن را روشن سازد.

براي آنچه در گذشته اتفاق افتاده گریه نکنید. بلکه از این که مي‌توانيد از این لحظه لذت ببرید خوشحال باشید.

همیشه این کلمات يک دوست واقعی را به یاد داشته باشید که:

«به خاطر تو این کار را خواهم کرد»

طوری کار کنید که انگار به پول نيازي ندارید.

طوری عشق بورزيد که انگار هیچکس قلب‌تان را جريحه‌دار نکرده است.

طوری برقصید که انگار هیچکس شما را نمي‌بيند.

طوری بخوانید که انگار هیچکس صدايتان را نمي‌شنوند.

طوری زندگی کنید که انگار زمین بهشت است.

غمگین نباش. قشنگترین چیزها وقتی برایت اتفاق مي‌افتد که اصلاً انتظارش را نداری ...

و به یاد داشته باش:

«هر چیزی که اتفاق مي‌افتد، دلیلی دارد!»



چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 18:3 ::  نويسنده : صالح قوامی

کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت  و از او پرسيد:

ادامه مطلب كليك كنيد

.



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 17:55 ::  نويسنده : صالح قوامی

 

پسربچه و درخت سیب

يكی نبود

 

يكی بود ...

 

در روزگاران قديم

 

درخت سيب تنومندي بود ...

 

با ...

پسر بچه كوچكي

این پسر بچه ...

 

خیلی دوست داشت

 

با اين درخت سيب مدام بازي كند ...

 

از تنه اش بالا رود

 

از سيبهايش بچيند و بخورد

 

و در سايه اش بخوابد

زمان گذشت ...

 

پسر بچه

 

بزرگتر شد و به درخت بي اعتنا

 

ديگر دوست نداشت با او بازي كند

 

....

 

....

 

....

 

اما  روزي دوباره به سراغ درخت آمد

درخت سيب

 

به پسر گفت :

 

« های ...

 

بيا و با من

 

بازي كن... »

پسر جواب داد  :

 

« من كه ديگر بچه نيستم

 

كه بخواهم با درخت سيب

 

بازي كنم....»

 

« به دنبال سرگرمي هائی

 

بهتر هستم

 

و براي خريدن آنها

 

پول لازم دارم . »

درخت گفت:

 

« پول ندارم من

 

ولي تو مي تواني

 

سيب هاي مرا بچيني

 

بفروشي

 

و پول بدست آوري. »

پسر تمام سيب های درخت را چيد و رفت

 

سيبها را   فروخت و آنچه را که  نياز داشت خريد

 

و ........

 

 

..

 

درخت را باز فراموش کرد ...

 

و پيشش  نيامد..

 

و درخت دوباره غمگين شد...

 

..

مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد

 

و با اضطراب سراغ درخت آمد ...

« چرا غمگینی ؟ »

 

درخت از او پرسید :

 

« بیا و در سایه ام بنشین

 

بدون تو

 

خیلی احساس تنهائی می کنم... »

پسر ( مرد جوان )

 

جواب داد :

 

« فرصت کافی ندارم...

 

باید برای خانواده ام تلاش کنم..

 

باید برایشان خانه ای بسازم ...

 

نیاز به سرمایه دارم ...»

درخت گفت :

 

«  سرمایه ای برای کمک ندارم ...

 

تو می توانی با شاخه هایم

 

و تنه ام ...

 

برای خودت خانه بسازی ... »

پسر خوشحال شد...

... و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید

و با آنها ...  خانه ای برای خودش ساخت ...

دوباره درخت تنها ماند

...

...

و پسر بر نگشت

...

...

زمانی طولانی بسر آمد

...

...

پس از سالیان دراز...

 

در حالی برگشت

 

که پیر بود و...

 

غمگین و ...

 

خسته و ...

 

تنها ...

درخت از او پرسید :

 

« چرا غمگینی ؟

 

ای کاش می توانستم ...  کمکت کنم ..

اما دیگر .... نه سیب دارم ....

 

نه شاخه و تنه

 

حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو ...

هیچ چیز برای

بخشیدن ندارم ... »

پسر ( پیر مرد ) درجواب گفت :

 

« خسته ام از این زندگی

 

و تنها هم ....

فقط نیازمند بودن با تو ام ...

 

آیا می توانم کنارت بنشینم ؟ »

پسر ( پیر مرد )

 

کنار درخت نشست . . . . .

 

. . .

 

با هم بودند

 

به سالیان و به سالیان

 

در لحظه های شادی و

 

اندوه . . .

آن پسر آیا بی رحم  و  خود خواه بود ؟؟؟

نه . . .

 

ما همه شبیه او هستیم

 

و با والدین خود چنین رفتاری داریم ...

 

؟؟؟

درخت همان والدین ماست

 

تا کوچکیم ...

 

دوست داریم با آنها بازی کنیم

 

...

 

تنهایشان می گذاریم بعد ...

 

و زمانی بسویشان  برمی گردیم

 

که نیازمند هستیم

 

یا گرفتار

برای والدین خود وقت نمی گذاریم ...

 

به این مهم توجه نمی کنیم که :

 

پدر و مادر ها همیشه به ما همه چیز می دهند

 

تا شاد  مان  کنند

و مشکلاتمان را حل ...

 

... و تنها چیزی که در عوض می خواهند اینکه ...

 

***  تنهایشان نگذاریم ***

به والدین خود عشق بورزید

 

فراموششان نکنید

 

برایشان زمان اختصاص دهید

 

همراهی شان کنید

 

شادی آنها

شما را شاد دیدن است

 

گرامی بداریدشان

 

و ترکشان نکنید

هر کس می تواند هر زمان و به هر تعداد

 

فرزند داشته باشد

 

ولی پدر و مادر را 

فقط یکبار


 !

با تشكر از همراهي تان

صالح قوامی

12/01/91

Gh_8233@yahoo.com

http://salehghavami.loxblog.com

 




چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 12:39 ::  نويسنده : صالح قوامی

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:...

ادامه مطلب کلیک کنید...



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:, :: 1:26 ::  نويسنده : صالح قوامی

وقتي تصميم به انجام كاري مي گيري، از خود نپرس...  


ادامه مطلب کلیک کنید



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:, :: 1:6 ::  نويسنده : صالح قوامی


مقياس عمر تعداد نفسهايي نيست

 که فرو ميبريم بلکه لحظه هاييست

که نفسمونو بيرون ميديم



ادامه مطلب کلیک کنید



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 2:1 ::  نويسنده : صالح قوامی

من امروز توی جلسه بدجوری تکون خوردم . یه پاکی بالا برامون توضیح داد که عشق سه قدم

داره

1- عشق غریزی : یعنی هر کدوم از غرایزت که به بهترین نحو ارضا بشه تو عشق میکنی . مثلا

با خوردن یه غذای عالی عشق می کنی

2- عشق قراردادی : یعنی تو طی یک قرارداد عاشق میشی . در قبال عشقی که میدی چیزی

درخواست میکنی . مثل عشق پدر و مادر که در مقابل عشق فرزندشونو کنترل می کنن

3 - عشق بلاعوض : مثل عشق مادربزرگ در مقابل عشقش هیچی از نوه اش نمی خواد . مثال

ملموسش مادربزرگه اما مثال اصلیش عشق خداست

به من گفت کسی که تو عشق 1 و 2 شکست بخوره می تونه به عشق 3 برسه . کسی که با بستن

قرارداد ( ازدواج ) هم به عشقی که می خواسته نرسیده حالا به این در و اون در میزنه . تا اینکه

خلا خودشو پیدا کنه اونوقت می تونه امیدوار باشه که به عشق بلاعوض پروردگارش برسه

من از خدای خودم خیلی متشکرم که این شکستها رو به من داد و منتظرم تا بزودی اون رو در

آغوش بکشم .

دوست داشتم این تکون رو به همه دوستای خوبم انتقال بدم . البته به اونهایی که هنوز مثل خودم

سرگردون هستند.



چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 1:48 ::  نويسنده : صالح قوامی

در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه

مي­كردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي­

رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است

و به پسري كه تاب بازي مي­كرد اشاره كرد .  مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا

زد : سامي وقت رفتن است .  سامي كه دلش نمي­آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان

فقط 5 دقيقه . باشه ؟ مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند

. دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامي دير مي­شود برويم . ولي سامي باز

خواهش كرد 5 دقيقه اين دفعه قول مي­دهم . مرد لبخند زد و باز قبول كرد . زن رو به مرد كرد

و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نمي­كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟ مرد

جواب داد دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­سواري زير گرفت و

كشت . من هيچ­گاه براي تام وقت كافي نگذاشته بودم . و هميشه به خاطر اين موضوع غصه

مي­خورم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد سامي تكرار نكنم . سامي فكر مي­كند

كه 5 دقيقه بيش­تر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت

مي­دهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم . 5 دقيقه­اي كه ديگر هرگز نمي­توانم بودن در كنار

تام ِ از دست رفته­ام را تجربه كنم  بعضي وقتها آدم قدر داشته­ها رو خيلي دير متوجه مي­شه . 5

دقيقه ، 10 دقيقه ، و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده ، مي­تونه به خاطره­اي فراموش

نشدني تبديل بشه . ما گاهي آنقدر خودمون رو درگير مسا ئل روزمره مي­كنيم كه واقعا ً وقت ،

انرژي ، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون نداريم . روزها و لحظاتي رو كه

ممكنه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداريم .   
 
  هیچ وقت به گمان اینکه وقت دارید ننشینید.



چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 1:43 ::  نويسنده : صالح قوامی

يك دكتر روانشناسي بود كه هر كس مشكلات روحي و رواني داشت به مطب ايشان مراجعه مي

كرد و ايشان با تبحر خاصي بيماران را مداوا مي كرد و آوازه اش در همه شهر پيچيده بود.

يك روز يك بيماري به مطب اين دكتر آمد كه از نظر روحي به شدت دچار مشكل بود. دكتر بعد

از كمي صحبت به ايشان گفت در همين خياباني كه مطب من هست، يك تئاتري موجود هست كه

يك دلقك برنامه هاي شاد و خيلي جالبي اجرا مي كند. معمولا بيماراني كه به من مراجعه مي

كنند و مشكل روحي شديدي دارند را به آنجا ارجاع مي دهم و توصيه مي كنم به ديدن برنامه

هاي آن دلقك بروند و هميشه هم اين توصيه كارگشا بوده و تاثير بسيار خوبي روي بيماران من

دارد. شما هم لطف كنيد به ديدن تئاتر مذكور رفته و از برنامه هاي شاد آن دلقك استفاده كرده تا

مشكلات روحي تان حل شود.

بيمار در جواب گفت: آقاي دكتر من همان دلقكي هستم كه در آن تئاتر برنامه اجرا مي كنم.

هميشه هستند آدم هايي كه در ظاهر شاد و خوشحال به نظر مي رسند و گويا هيچ مشكلي در

زندگي ندارند، غافل از اينكه داراي مشكلات فراواني هستند اما نه تنها اجازه نمي دهند ديگران

به آن مشكلات واقف شوند، بلكه با رفتارشان باعث از بين رفتن ناراحتي و مشكلات ديگران نيز

مي شوند.



چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 1:35 ::  نويسنده : صالح قوامی


روانشناسی نوجوانان يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد. يكی دو

هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين

روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند

با هم حرف می زدند، هر چيزی كه در خيابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى

عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار می شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين

بود كه تصميم گرفت كاری بكند.

روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها

شما خيلی بامزه هستيد و من از اين كه می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم.

منهم كه به سن شما بودم همين كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنيد. من

روزی ١٠٠٠ تومن به هر كدام از شما

می دهم كه بيائيد اينجا و همين كارها را بكنيد.»

بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به

سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من

نمی تونم روزی ١٠٠ تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالی نداره؟

بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط ١٠٠ تومن حاضريم

اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت كنيم، كورخوندی. ما نيستيم.»

و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد.




چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 1:24 ::  نويسنده : صالح قوامی

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را دارد . جمعيت

زيادی جمع شدندوبه قلب او نگریستند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده

بود مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف ازقلب خود پرداخت .و همه تصديق

كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.


ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست .

مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي ‌تپيد اما پر

از زخم بود.

قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي

خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايي دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد.

در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب

پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه

كن ؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت : درست است ، قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو

عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم

را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام.

گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛

اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه، دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛

چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند.

بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي از قلبشان را به من نداده‌اند،

اينها همين شيارهاي عميق هستند ، گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام،

اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي كه من در انتظارش

بوده‌ام پركنند.

پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست ؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير

مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم

كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود

را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود،اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب

پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود



چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 1:17 ::  نويسنده : صالح قوامی


مسير را به راننده گفت و سوار شد. خسته بود و كمي هم سردرد داشت. سردردي كه هر لحظه

شديدتر مي شد, بدتر از اون افكار مزاحمي بود كه آزارش مي داد. زير چشمي به راننده نگاه

كرد. ظاهر راننده به نظرش خيلي مشكوك بود. چرا همان اول متوجه نشده بود, مسير هم برايش

ناآشنا بود. كاش سوار نمي شد. عرق سردي به تنش نشسته بود نمي دانست چه كار بايد بكند؟

احساس مي كرد كه ماشين خالي است و از مسافرهاي پشتي هيچ خبري نيست. بايد كاري مي

كرد. نفسش را در سينه حبس كرد و دستش را به طرف دستگيره برد.

كمي بعد اتومبيل با ترمز كشداري ايستاد. راننده و مسافران سراسيمه خود را بالاي سر او

رساندند كه بيهوش كف خيابان افتاده بود و هيچ كس علت كارش را نمي دانست. تلفن همراهش

مدام زنگ مي خورد و آن طرف خط مادر نگراني بود كه با صدايي گرفته به شوهرش مي

گفت: جواب نمي ده. نمي دونم قرصاش رو خورده يا نه ؟؟



صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ


دوست عزیز ورود شما رو به وبلاگ شخصیم خیرمقدم عرض میکنم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بسم الله الرحمن الرحیم و آدرس salehghavami.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 57
بازدید کل : 39570
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

downlode & code